عاشقی جان را به جانان داد و رفت


ماند این دنیای بی بنیاد و رفت

در خرابات مغان مست و خراب


سر به پای خم می بنهاد و رفت

قطره آبی به دریا در فتاد


چون توان کردن چنین افتاد و رفت

شاهبازی بود در بند وجود


بند را از پای خود بنهاد و رفت

زندهٔ جاوید شد آن زنده دل


تا نگوئی مرده شد بر باد و رفت

سرعت ایجاد و اعدام وی است


در زمانی ماهروئی زاد و رفت

بنده بودم ، بندگی کردم مدام


سید آمد بنده شد آزاد و رفت